و پاییز،تمام حوض است!

حوض شش گوشه وسط حیاط، پر شده از سوغاتی ناخوانده باد؛ همان چنارهایی که این روزها ماهی قرمزها را چه برایمان ندید کرده!

خش خش برگ های تیره به جان سبکی آب، چنگ انداخته و چه بی رحم بی رنگی آب را رنگ پاشی و  رنگیِ ماهی ها را بی رنگ و نشان می کند!

نمی دانم تقصیر باد است،پاییز، حوض یا چنارها!

اما خوب می دانم که دست های نازک صاحبخانه می توانست همبستری چنارها را بر هم زند و دوباره آب ماهی قرمزها را نذر یک وضو...

و پاییز، تمام حوض است!

و شاید هم تمام دل صاحبخانه!

 

 

نَفَس  نَفَس آلودگی!

این بار تقصیر هوا بود که دلم را آلوده کرد!

و ابر و باد و مه و خورشید و فلک همچنان در کارند!

و من چه بی گناه!!

 

 

یکه تازی چشم!

واژه ها از گلو سَر بریده می شوند!

خون به جان زبانت می افتد! خون، نه خون بها!

می خواهی زبان بریده بمانی اما چشم، کاسه داغ تر از دل می شود و بی زبانی زبان را رگبار!

حالا میان قتل عام واژه ها تو می مانی و یکه تازی چشم؛ چشمی که زبان شده اما هیچ گاه حرفش را نمی فهمی!

هیچ گاه...