کاش پیرمرد را بیشتر می دیدیم...
بابا بزرگ خوب جبهه ها!
حالا دیگر چند روزی است که تمامِ حجم تنهایی ات تمام شده! نه خبری از ردیف پشتی های قرمزی که به سلیقه دخترانگی زهرا ومریم در کنج اتاق سه در چهارت جاگیر شده بود تا نحیفی تنت را تکیه گاه شوند هست و نه از گنجشک هایی که به هوای تو هر عصر، لب باغچه جعفری ها رو به پنجره اتاق می نشستند و از نگاه گرمت احوالپرسی می کردند.
رسم رفاقت با تو را گنجشک ها بهتر از خیلی از آدم هایی می دانستند که حالا شیون و زاری شان سکوت دیروز خانه را شکسته اما آن روزهایی که اتفاقا همین چند روز پیش بود، بابا صفرقلی، غریب روزگارشان بود! و چه غم دارد که حالا آشنای این چشم و دل ها شدی.
بابا صفرقلی!
می دانم که هوای این خانه، این شهر و حتی این دنیا به هوای تو نبود! خوب می دانم که چشم های آشنایت هم اهل این جا نبود! تو از اهالی آن جایی! آن جا که خیلی دورتر از ماست؛ آن سوی جبهه ها؛ آن جا که دست در دست فرمانده ای؛ فرمانده ای که دوباره دیدنش ذکر شب و روزت بود.
حالا دیگر وقت گشت و گذار است! چند سالی می شد پاهایت فعل رفتن را صرف نمی کرد اما حالا تویی و پاهایی که جان به رگ و پی شان دمیده و آماده رفتن! با همان پوتین های پنجاه ونهی!
فرمانده تو را صدا می زند... به آن جا که صدای صلوات هایت آشنای هر گوشی است عمو صلواتی! به آن جا که هنوز هم لشکر دارد، گردان و گروهان! لشکر بهشت...
به آن جا که برای آمدنت دود دانه های اسپند رقص برداشته و پیراهن گلاب بر تن هواست و تا بخواهی بوی شلمچه می دهد؛ بوی بچه هایی که تو سربند « یا زهرا (س) » را بندِ سرشان می کردی و عطر نارنج شهادتشان را خبر می شدی!
این جا هوا به هوای بهشت توست... همسایگی شقایق های گلستان شهدای فسا! این همسایگی، مبارکت باشد حاجی! مبارک تویی که 66 ماه خانه ات جبهه بود و بوی باروت، عطر تنت و حالا بوی بادام می دهی؛ بوی بهار بادام...
اما این روزها شهر، بی تو حرفی کم دارد! حرفی که تو بودی، حرفی که نفس های آرام و بی دغدغه ات می گفت. حرفی که گاه از پشت قطر عینکت زل می زد و سکوت می کرد! حرفی که حتی چشم هایت را باران می شد و حالا شهر است و باران و شاید فسا، شهر روزهای هم نفسی ات با کوچه ها و خیابان هایش برایت شهرِ باران شده است و همگان، مات قصه پیرمردی که چشم شهر بود! و کمتر کسی چشم ها را شست و این پیر دوست داشتنی 107 ساله را جور دیگر دید و کاش چشم هایمان را قبل از تَر شدن این روزها، دیروزها جور دیگر می شستیم تا صفرقلی رحمانیان را تنها پیرسال ترین رزمنده دفاع مقدس ندانیم و قله همت و افتخارمان ساخت یک – دو مستند دست و پا شکسته و پیام های تسلیت این مسئولو آن مسئول و بنرپوش کردن هر کوی و گذر نباشد که این ها همه نیکوست اما نیکوتر آن که بابا بزرگ جبهه ها را سربند دلمان کنیم تا بند روزگارمان شود. پیرمرد را شعار ندهیم؛ پیرمرد را عمل کنیم!
و این ثانیه ها، شهر تو را التماس به ماندن می کند. کمی آهسته تر که هنوز من، که هنوز او، که هنوز شهر...
غربت تَر چشم های زهرا و مریم دو مونس همیشگی ات زمزمه ای است که نجیبانه می گرید و می خواند« خداحافظ ای شعر شب های روشن»
خداحافظ! خداحافظ اسطوره روزهای دور و نزدیک!
می دانم که تو را حتی قطره ای صبر به ماندن نیست و شوق پرواز تا خدا، تا ستاره، تا مهتاب امان ات را بریده اما کمی هم برای شهر دعا کن! برای اهالی دور و نزدیک.
وقت باران است...
« می روی و گریه می آید مرا»

عکس: محمدرضا ( اشکان) شادمانی
دلم می خواهد این جا چند خطی را قاطی بال پروانه ها بنویسم...