یک مشت خدا با طعم توت سفید!

دلم می خواهد خدا را از لای تُردی توت های سفید بچینم!

یک مُشت خدا با طعم توت سفید!

پس کِی هوا هوای توت سفید می شود؟!

 

 

 

ورود ممنوع آن هم فقط برای خدا!

تقویم ها می گویند هنوز هم بهار است، ورودی اردیبهشت! اما دل من در حوالی دی پرسه می زند آن هم با کلاه و شال گردن!

راستی این جا یعنی دل من، ورودی  برای خدا ندارد! یعنی ورود ممنوع آن هم فقط برای خدا!

کاش دوباره من بودم و یک مُشت خدا! خدایی  که گاه لای نُقل ترَ بیدمشکی پیدا می شد و گاه لای یک گلدان شبوی باران خورده...

خدا خدا بود! چه خدای نُقل تَر چه خدای شبوها!

با دلی که این روزها  برای خدا « ورود ممنوع» شده چه کنم؟