نفرین به نقاب!
خسته ام از آدم هایی که سَرِ چهارراهِ ارزانی روزگار، نقاب های خوش رنگ و لعاب از دوره گردِ سیاه روی زمانه
می خرند؛ نقاب هایی برای من، تو و همه آدهایی که پشت شیشه های شهر، ایمان را صبح می کنند!
شاید تقصیر من و همه آدم های شبیه من است؛ همه نقاب ندیده های بازارِ تزویر!
نمی دانیم پشت کدام ویترین، سَرِ کدام خیابان حراج می شود! مشتری های روزمره اش را نمی شناسیم...
من، همان ساده ی نقاب ندیده ای هستم که کبودی این روزهایم را تو با مُشتِ پُر زورِ نقابت به چشم زندگی ام نشاندی!
آهای بازیگر!
نقابت را به من بده! می خواهم در ویترین شکسته خاطراتم، قاطی همه تیره روشن ها، جایی برایش بگذارم تا یادم باشد خاطرهِ زخمیِ این روزها؛ روزهایی که هنوز تلخ می پاشند و نمی دانم در پشت کمینِ سیاهی شان چه حقه ای است!
خدایا!
من، همان ساده ی نقاب ندیده ام؛ همان که هر صبح به گلدان شمعدانی تو سلام می کند و راهیِ جوابش، ثانیه های روز را به دستِ ماه می دهد! پس دوباره راهی ام کن؛ راهی به روزهایی که هنوز، لبخند بنویسم؛ که هنوز لبخند شوم و رَدِ اشک و لبخندهای قلابی را از هر نقابی بردارم!
نفرین به تو، به نقاب...
خدایا!
دوباره راهی ام کن به خودت؛ به آن جا که خستگیِ کُشنده این روزهایم را زیرِ سایه آفتابگردان ها سَر کنم و شاید گُم!
آفتابگردان ها بی نقاب ترین گل های تو اند!
![]()
کمی حرف:
* ماه پیشانی شدنت به فطر، مبارک خدا و خودت...
*بسم اللهِ دوباره قلم، بعد از ماه ها قاطی بالِ پروانه ها نشدن،تلخ شد...صاحب قلم، بوی باروت می دهد! روزهایش زخمیِ تیر و نقاب است و چشم به راهِ حواله سبز دعایتان تا خودِ خدا...
* عجیب صدای عزیزِ محمدعلیزاده، برحال و هوای قاطی بال پروانه ها نشسته، بشنوید...چیزی شبیه این روزهای من!
* دلتنگِ روزهای تابستانه آن سالی که رها و بی دغدغه در پیخ و خمِ جوانیِ الفبای سخت گیرِ زبانِ کُره ای بودم!
دلم می خواهد این جا چند خطی را قاطی بال پروانه ها بنویسم...