این یادداشت در یکی از روزنامه های صبح، پیشکش حریر نگاهتان شد...

***

زمستان، عاشق شده است! تَنش تب دار نیست، سرد است؛ چشم هایش، نگاهش...

زمستان، عاشق شده است! باران را صدا می زند! باران... گاه می آید و گاه...

انگار باران، رسمِ عاشقی را نمی داند! عاشق کُشِ خوبی است! شاید هم زمستان کُشِ خوبی!

شاید برف، دلش می خواست زمستان، دل به سردیِ دل او می داد نه به سرد و گرمِ دلِ باران!

شاید برف، دلش می خواست زمستان، عاشقِ رختِ دنباله دار سپید عروسی اش می شد؛ رختی با بلورها و پولک های نقره ای سرگردان!

شاید برف، دلش می خواست زمستان، عاشقِ آدم برفی دماغ هویجی اش می شد! عاشقِ یک گاز هویج!

یک کلاهِ سطلیِ ماست! یک شال گردنِ رنگ پریده از کشوی کُمد! چند ذغال از کیسه کُنجِ انباری حیاط! یا جفت بادام هایی که از گوشه آشپزخانه، چشم می شوند برای آدم برفی و چشم بادامی اش می کنند!

شاید برف، دلش می خواست...

اما زمستان، بی وفایی برف را می شناسد! برفی که بی وفاتر از باران است! با ناز می آید... همراهِ خوبی نیست! هم پایش در هر شهر و دیار نمی شود! برف از بلندای شمال می آید و راهِ جنوب را نمی شناسد! با اهالی اش غریبگی می کند! اما باران، همه جایی است! اهلِ همه دور و برمان...

اما می دانی، برف؛ عاشق زمستان است نه باران! تنها برای 90 روزگیِ او می آید! با دی، بهمن و اسفندش می آید! یک دلدادگیِ 90 روزه!

اما باران، دلدادگی اش فصل ها و ماه های زیادی را می شناسد! دلداده زمستان نیست...

زمستان!

کاش عاشق نمی شدی! برف، دیر یا زود با همان ناز و نازکیِ همیشگی از راه می رسد و تو در دلِ سردت می گویی: باران، باران، باران!

نمی دانم تو عاشق کُشِ برفی یا باران، عاشق کُشِ تو!

این جا رسمِ عاشق کُشی است به رسمِ زمستان...