بدرقه با بُخارِ چای هِل!
پاییز، بوی بدرقه می دهد...
بوی شکسته دلیِ دلدانه های انارهایی که بر لُختیِ تک شاخه ها، رفتن؛ از یاقوتی چشم هایشان چکه می کند!
بوی رَس، نارسیِ نارنجی پوش های خرمالویی که گنجشکک ها از گَسیِ دلشان، طعم؛ مزه می کنند!
بوی موجِ عطرِ بنفشِ داوودی هایی که اهلیِ پاییز اند و اجاره نشین فصل بعد!
پاییز، خش خشِ چناربرگی هایش را در بقچه اُخرا- ارغوانی اش می ریزد تا تو بمانی و چکمه های رنگ رنگِ زمستانی ات که بر لُختی و سردیِ پیاده روها سُر می خورند!
پاییز، دلش بدرقه می خواهد...
بدرقه تویی که حالا دست و دلت می خواهد یَخ کند، سرما بخورد، زمستان شود... با شال و کلاه و پالتو!
پس، بدرقه اش کن...
شاید به آرامشِ بخارِ فنجانِ گل نرگسیِ چای هلی که تمامِ سلامِ زمستان است!
تمامِ سلامِ زمستان به خداحافظی فصلِ سوم!
بدرقه ای گرم برای خُنکایِ تو!

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۵ ساعت 12:59 توسط شیما کریمی
|
دلم می خواهد این جا چند خطی را قاطی بال پروانه ها بنویسم...