شبیه همین شمعدانی!

تمامِ حالِ دلم، تمامِ  زردیِ حالِ گلدان شمعدانیِ پشتِ پنجره غصه است!

 

نه پنجره ای است؛نه شمعدانی با یک نازخَند ملیحِ صورتی و نَه دلی که دل به دل قصه عطرش شود!

 

این جا، حراج زردیِ دل است!

 

شبیه همین گلدان شمعدانی!

 

 

رونمایی از روی ماه!

روزهای ماه شدن است!

وقتِ وضو با ربنای شمعدانی های سفید و صورتیِ حوضِ شش گوشه خاتون که عطر پنیر و نعناعِ هر افطارش فرشته ها را به لبِ ترمه سفره می نشاند!

روزهای ماه شدن است!

یک لقمه نان و ماه، هم سفره با خدا کنارسبزی ریحانِ سحر!

روزهای ماهِ دعوت به ماه! تا خدا چیزی نمانده؛ تا یک ماه و یک خدا!

وقتِ اضافه ای در بساط نیست، پس بند کفش هایت را محکم ببند، تو دعوتی به ماه شدن!

از دَه گذشته ای؛ هنوز هلالی، مانده تا قرص شوی!

دریاب! ماه شدنت را!

آسمانِ فطر می خواهد ریزشِ ماه بگیرد؛ تا فطر، هنوز راه هست... می رسی؛ به همان بالا بالاها! به یک ماه و یک خدا! وقتی رسیدی برای اهالی پایین، دست تکان بده، برای جامانده ها!

رونمایی از روی ماهت، مبارک می شود به خودت، به خدا!

 

 

 خریدِ چشم! 구매눈

나는 당신의 눈 구매 참조


아몬드 판매?

 

 

نگاهم، چشم هایت را خرید...

بادام می فروشی؟!

 

گل نوشت:

ترجمه به زبان کره ای...

 

 

 

 

کارتِ دعوتِ اردی بهشتی!

این یادداشت در یکی از روزنامه های صبح،پیشکش حریر نگاهتان شد...

***

شاید حالِ این روزهایم باید به سفیدیِ شهدِ توت های اُردی بهشتی بود تا از شاخه های حالم آویزان می شدم و بساطِ توت چینی به راه می انداختم! اما...

شاید حالِ این روزهایم باید شبیه بهشتِ اُردی بهشتیِ بهار بود؛ شبیه بهشت کوچک اطلسی های نَم خوردهِ آویزان از گلدان های سفالی گوشه حیاط! شبیه گُلخند شب بوهایی که شمیمِ شب های ماهِ دوم اند! اما...

شاید حال این روزهایم باید شبیه بوته های سبز و بنفش ریحان هایی بود که شب های اُردی بهشت، تو را به سفره نان و پنیر و پَرگُل های ریحانی،- روی تخت چوبی خانه مادربزرگ؛ کنارِ حوضِ سه گوش ماهی قرمزها- دعوت می کنند و دست هایت تنها باید به لقمه ای از سفره، نشانه رود! اما...

شاید حال این روزهایم باید شبیه نوبرانه هندوانه هایی بود که یک قاچ، لبخندِ سرخ به جماعتِ اُردی بهشتی می فروشند؛ لبخندی که می شود برایش دست به جیب شد! اما...

این روزها شبیه هیچ کدام از اهالی اُردی بهشت نیستم! نَه به تُرشیِ طَبقِ گوجه سبزهایم و نَه به تُردیِ چغاله بادام هایی که دیگر وقت خداحافظی شان رسیده! نَه با شیرینیِ توت های سفید، دلم شیرین می شود و نه مثلِ اطلسی های بهار،عطر می شوم! نه دستم به چیدنِ شاخه ریحانی از باغچه مادربزرگ می رود تا بیش از این، سفره نان و پنیر؛ بی ریحان نماند و نه به لبخندِ نوبرانه هندوانه ها، یک قاچ لبخندِ بی منت می فروشم!

حالِ این روزهایم نه اُردی بهشت است و نه اُردی جهنم! نه رنگِ پاییز دارد و نه سرمای زمستان شده ام!

خوب می دانم هوایم به هوای این روزهایت نیست! نه به هوای نو رسیده هایت و نه به هوای چشمک فریبنده توت فرنگی هایت! نمی دانم هوایم به هوای کیست؟! به هوای کدام فصل؟! کدام روز؟ به هوای...! نمی دانم...

اما می خواهم به تو برگردم؛ به هوای همین اُردی بهشتِ نود و چهاری! به هوای همین امروز، فردا و فرداها...

اُردی بهشت!

سهمِ توت سفید مَرا کنار بگذار! قول می دهم دلم که به هوایت شد توت هایت را مَزه کنم! نَه یک مُشت؛ به اندازه یک اُردی بهشت توت سفید!

پس مرا به اُردی بهشت دعوت کن! به بساطِ بهشتیِ عطر شب بو و اطلسی ها! به بساطِ یک لقمه نان و پنیر و ریحان روی تخت چوبیِ مادربزرگ! به یک قاچ، لبخندِ آبدارِ هندوانه ای! به تُرشیِ دلِ گوجه سبزها! به تُردیِ خداحافظیِ چغاله بادام ها و به خودت!

منتظرِ کارتِ دعوتت هستم؛ زیر همین درخت توت سفید!

 

 

 

دلخوشی!

این یادداشت در یکی از روزنامه های صبح، پیشکش حریر نگاهتان شد...

***

تو دلخوشی به بنفشه های صندوق چوبی که یک جا ریشه در هم دوانده و باغچه گلی شده اند برای خودشان!

تو دلخوشی به شکوفه های بادامی- آلوچه ای که پیشوازِ رسیدنت می شوند و خنده گل به آمدنشان می نشانی!

تو دلخوشی به زندگی دسته جمعی ماهی قرمزهایی که آرزویشان صیدِ تُنگ های شیشه ای است تا از هیاهوی آکواریوم های چند وجبی رها شوند و اسارتِ جدیدِ مرگ بارشان را در تُنگی تَنگ، به سَر کنند!

تو دلخوشی به جوانه گندم هایی که با روبان های رنگ رنگ بر طبقی می نشینند و اسمشان می شود سبزه و مادربزرگ چه هوای سبزی شان را دارد!

تو دلخوشی به کاسه های گَسِ سمنو که تزیینی بر هفت سین می شوند و کمتر قاشقی سراغِ گسی شان را می گیرد!

تو دلخوشی به روسپیدیِ حبه های سیر که  نمی دانم چه طور در آشفته بازارِ بویشان آبرویی برای خود، دست و پا کرده و جاچینِ سفره شده اند!

تو دلخوشی به سرخیِ چشمکِ سیب هایی که هیچ دندانی هوسِ گاز زدنشان را آن قدر که نجیب و خانمانه بر هفت سین، جاگیر شده اند ندارد!

تو دلخوشی به سکه های طلایی- نقره ای که بوی عیدی سفره اند و جیب ها را به جرینگ جرینگ می اندازند!

تو دلخوشی به سنبلی که عطرِ بنفشِ عید است و نازِ عطر می فروشد بر اهالی هفت سین!

تو دلخوشی به سنجدهایی که قهوه ای پوش، دانه دانه بر سفره نشسته و با آن لبخندِ گَس، مشتری بر خوردنشان نیست!

تو دلخوشی به تخم مرغ هایی که در قیل و قالِ مداد رنگی و ماژیک های چند رنگ،سَردرگم بَزکِ چهره اند تا خوش رنگ و رو، هفت سین نشین شوند!

تو دلخوشی به لباس های نو و رنگ رنگی که آدم ها را رنگی کرده و انگار شهر، از نو رنگ شده است!

تو دلخوشی به ردیفِ تبریک های پیامکی و دید و بازدیدهای وقت و بی وقت! به صدای شکستن پسته آجیل و مُشت کردنِ شیرینی های خانگی تا حواله شکم!

تو دلخوشی به گِره سبزه هایی که نمی دانم این باورِ عام قرار است کدام گِره روزگارمان را باز کند!

بهار!

تو دلخوشی به خودت!

نمی دانم دلخوشی هایت بزرگ است یا کوچک،خوب است یا بد اما هرچه باشد دلخوشی هایت دلخوشی خیلی از آدم های این روزهاست؛ آدم هایی که دلخوشی شان تویی و همه دلخوشی هایت!

دلخوشم به هوای شکوفه هایت که به ریه هایم عطر می فروشد و چشم هایت که از یک شاخه تُردِ بادام، سَر می زند!

« ای شاخه شکوفه بادام؛خوب آمدی، سلام!»

 

 

눈을 다시 시작합니다 شروعِ دوباره چشم!

당신은필요 없어


아몬드 부서지기 쉬운 지점다시 시작하려면

 

 

 

 

تا تو چیزی نمانده...

تا شروعِ دوباره چشمت از شاخه های تُردِ بادامی!

 

گل نوشت:

ترجمه به زبان کره ای...

 

 

بادامِ شور! 소금에 절인 아몬드

당신의 눈은 처럼 아무것도 없습니다


나는 소금에 절인 아몬드먹는 게 아니에요

 

tears

 

چیزی شبیه باران، از چشم هایت می آید...

من، بادام را شور نمی خورم!

 

گل نوشت:

ترجمه به زبان کره ای...

 

 

مصاحبه با طعم دود و آب پرتقال!

این یادداشت در یکی از روزنامه های صبح، پیشکش حریر نگاهتان شد...

***

جلوی سازمان، قرار داریم که آقای مجری با تیپ اسپرتش از گرد راه می رسد! می گوید: «خب! کجا برویم؟» که عکاس محترم، سوتی دادنش گل می کند و در پاسخی بس عجیب می فرماید:«مسجد بلال، خوب است؟!»
مجری که معلوم نیست در زوایای تاریک یا روشن ذهنش به کدام وجه از هنرنمایی همکار ما، می اندیشد، می گوید: «به نظرتان جای مناسبی است؟!» سوار شوید برویم کافی شاپ.
سوار ماتیزش که می شویم، به بازار شام شبیه تر است تا ماشین! کو جا برای نشستن؟! آخر، همکاران گرامی مان یعنی همان روزنامه ها و کمی غریب ترها با ما! یعنی همان شیشه نوشابه ها که حالا پذیرای آب شده اند و از اصل خود دور مانده اند و یک کت که یادم نیست شیک بود یا نه، صندلی ها و حتی زیر صندلی ها را اشغال کرده اند! خب دیگر« تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!»
کافی شاپ، خیلی از سازمان دور نیست و خیلی هم نزدیک نیست!
آقای مجری، عینک آفتابی اش را مهمان اهالی کافی شاپ می‌کند تا خدای ناکرده هواداری، امضا یا عکس یادگاری نخواهد! غافل از اینکه این جا، خیلی ها سرشان به فنجان هایشان گرم است و احتمالا بعد هم فال قهوه و چای و هات چاکلت! بعضی هم عاشقانه هایشان را تقسیم می کردند و به ما چه ،که دخترند و پسر! و اصلا هم خواهر و برادر یا زن و شوهر نیستند! و حتی یک دختر خانم هم با تیپ سرخپوستی‌اش عجیب، دل سپار دود سیگارش شده است! به گمانم به یاد چپق رئیس قبيله افتاده و حالا که دیده، چپقی در دسترس نیست و شاید هم چندان، با کلاس نباشد چه بهتر که سیگاری را آتش کند!
خب، ما هم که سرمان به کار خودمان است و یک سوال می‌پرسیم و چشم می چرخانیم به پیرامون که چشمانمان جامانده از صحنه‌های بکر نماند!
چند سوال و جواب، پاس کاری می شود که آقای مجری، دست به جیب می برد و در اوج ناباوری چشمان به بهت نشسته و معصوم من! که عینک آفتابی هم ندارد تا همه چیز را سیاه ببینم! یک پاکت سیگار که اسمش را نمی دانم روی میز می گذارد و خلاصه آتش می کند! فقط برایم عجیب است که مثل فیلم ها تعارف نمی زند! که البته ما اهلش نبودیم و خیالتان راحت که گرفتار رودربایستی هم نمی شدیم!
به قول عکاس ما، خانمِ سرخپوست! هنرمندانه روی آقای مجری تاثیر گذاشت و سبب شد در برابر دیدگان نافذ ما که از دوربین دیجیتال هم بهتر ثبت می کند، دل به دریای جرات بزند!
خلاصه دودی به راه انداخت و بماند که ما هم نمایشی، خودمان را به سرفه انداختیم که یعنی: آقا بس است! اما این آقا که خودش از اهالی صدا و سیما ست و احتمالا خوب می دانست که فیلمِ سرفه، بازی می کنم! بی خیال، ادامه می دهد! این جاست که می فهمم آینده‌ام در بازیگری، درخشان نیست!
خیلی دلم می خواست عکاس محترم چند عکس هنری ـ فانتزی با سیگار از این آقا بگیرد که اگر من و واکمن، عکاس و دوربینش را به جرم وارد شدن به حریم خصوصی اش که در انظار عمومی بود! با ۳ شماره: ۱، ۱، ۰، به ۱۱۰ نمی سپرد! به زودی، عزیزان روزنامه از راه دور و نزدیک، چپ چپ و راست راست نگاهمان می کردند آن هم بلانسبت از نوع عاقل اندر سفیه! که نکند توقع دارید شاهکارتان عکس صفحه اول هم بشود؟! و خلاصه هزار تا نصیحت و اندرز و پند که ما در این مواقع، ترجیح می دهیم سراغ پندیات شیخ اجل را بگیریم...
خلاصه من بودم و دود و سوال و جواب که منوی کافی شاپ هم از راه رسید!
مجری می گوید: چه میل دارید؟
از ما انکار و از او اصرار! با خودم می گویم: بی خیال ما شو که فضای دود و عاشقانه و سرخپوست بازی جای خوردن زهرمار هم نیست چه رسد به یک فنجان چای هل و حالا یک تکه کیک شکلاتی! البته این را هم بگویم که عموما و اصولا ما معتقدیم در هنگام انجام وظیفه و ماموریت رسانه ای، باید لب را از هر گونه خوراکی فرو بست!
بالاخره آقای مجری که دید، زبان ما به سفارشی نمی چرخد و دست به منو نمی بریم و چشممان دنبال ژله و بستنی و... نیست، دست به کار شد و در اقدامی تلخ و باورنکردنی، ۳ لیوان آب پرتقال سفارش داد! که آب پرتقال بعد از خانواده کافی ها در رده دوم نوشیدنی های ناگوار، برای من است! دود بود، آب پرتقال هم اضافه شد! حالا دیگر جمعمان جمع است به دود و آب پرتقال و عاشقانه ها و خانم سرخپوست!
چاره ای نبود جز برای احترام به آقای مجری که با دود سیگارش احترام سرفه های نمایشی ما را نگه نداشت! یک جرعه ناچیز از آن نوشیدنی پرتقالی را نیش جان کنم! نوش که نه! و غرولندش را بعدا به جان عکاس بزنم که با آب پرتقال تگری، کیف می کرد و نوش جانش شده بود!
خب، هر چه بود بر این شرایط ناگوار دودی ـ پرتقالی، صبر یکی دو ساعته پیشه کردم و مصاحبه، ختم شد! به خیر بودن یا نبودنش را نمی دانم!
می گویم بیخود نبود می گفت: « مسجد هم جای مصاحبه است؟» مسجد با دود سیگار؟!
خلاصه، مصاحبه با طعم دود و آب پرتقال، هم نوعی مصاحبه است دیگر! گرچه همیشه پای آب پرتقال در میان است!
چند روز پیش، عکاس محترم را دیدم که با 118 تماس می‌گرفت و شماره مسجد بلال را می خواست! سراغش رفتم و گفتم :نکند قرار مصاحبه، عکس یا چیزی از این دست را در مسجد گذاشتی؟!